Friday, December 14, 2007

نامه سازمان عفوبین الملل

سازمان عفو بین الملل در گزارشی اعلام کرده است:«با وجود اینکه علی مهین ترابی مجرمی است که در سن شانزده سالگی مرتکب جنایت شده است، ممکن است او طی چند روز آینده اعدام شود».
این سازمان تاکید کرده است که «گزارش ها حاکی از آن است که بخش اجرای احکام دادگاه هم اینک درحال تعیین تاریخ اعدام اوست».
این در حالی است که وکیل علی مهین ترابی هنوز رسما از خبر حکم اعدام موکل خود، که قانونا باید ۴۸ ساعت پیش از اجرای حکم به وی ارائه شود، مطلع نیست.
عفو بین الملل افزوده است:«علی مهین ترابی چهارسال پیش در رابطه با یک درگیری خشونت بار زمین بازی دستگیر شد».
طبق این گزارش : در این درگیری، مهین ترابی مزدک خدادیان، همدرسه ای خود را به ضرب چاقو ازپای درآورد. در جریان این حادثه علی مهین ترابی بارها گفت که قصد کشتن مزدک خدادیان را نداشته و تنها پس از شنیدن فریاد دیگر بچه هایی که دور آنها حلقه زده بودند، متوجه مجروح شدن مزدک خدادیان شد.
بر اساس ماده شماره ۲۰۶ قانون جنایی ایران، «درصورتی که قاتل عمدا دست به اقدامی زند که ذاتا مهلک باشد، حتی اگر قاتل قصد کشتن فردمقتول را نیز نداشته بوده باشد» آن عمل قتل عمدی محسوب می شود.
علی مهین ترابی ازسوی حوزه ۳۳ دادگاه عمومی بررسی مجرمان نوجوان درکرج به مجازات اعدام محکوم شده است.
باوجود اینکه گفته می شود مادر مقتول به دریافت دیه درازای اعدام علی مهین ترابی رضایت داده است، اما پدر مزدک خدادیان بر اساس گزارش های رسیده، تلاش های واسطین قضایی را بخشیدن علی مهین ترابی رد کرده است و خواستار اجراء حکم اعدام شده است.
قوانین بین المللی توسل به مجازات اعدام علیه افرادی را که پیش از سن هجده سالگی مرتکب جنایت شده اند، قویا ممنوع می کند.
ایران به عنوان کشوری که عضو «پیمان بین المللی حقوق مدنی و سیاسی» و «آی. سی. سی .پی. آر» ، است تعهد کرده است که مجرمین زیر سن قانونی را اعدام نکند.».
طبق گزارش سازمان عفو بین الملل«احتمال دارد در پیگیری های قانونی که درمورد علی مهین ترابی، همانند دیگر مجرمین نوجوانی که در انتظار مجازات اعدام هستند، انجام شده است اشتباهاتی رخ داده باشد».
سازمان عفو بین الملل از افراد و گروه ها در خواست کرده است تا با نوشتن نامه به مقام های دولت ایران از آنها بخواهند بدون درنگ حکم اعدام علی مهین ترابی را متوقف سازند.

Wednesday, December 12, 2007

در انتظار بخشش

ایران،18 آذر
پاییز گفت تا چند روز دیگر می رود.
مامور زندان هم گفت قبل از رفتن پاییز تو هم می روی .
با انگشت روزها را می شمارم .
لحظه های مرموز به تندی می گذرند.
لولوی شب می آید ، هر شب ...
تو هم می بینی ؟
اینجا تاریک است .
بوی مدرسه از یادم رفته .
حالا من – علی مهین ترابی ، فرزند محمد رضا متولد سال 1365 – شاگرد درس خوان سال دوم هنرستان در میان این جمعیت نام دیگری هم دارم " اعدامی "!
هیچ وقت زمستان را دوست نداشتم اما حالا که قرار است دیگر هیچ وقت روی خیابان های سفید محله مان را نبینم دلم برای برف بازی حسابی تنگ می شود.
جویباری از چشم هایم جاری می شود.
مرگ لالایی می خواند، صدای خاموشش را می شنوم .
ضربه های قلبم یکی یکی خاموش می شوند.
لحظه های غم انگیز زندگی ام از چهاردهمین روز بهمن سال 81 شروع شد.
در رشته کامپیوتر یک هنرستان غیر انتفاعی درس می خواندم.
شاگرد اول مدرسه بودم . به همین خاطر رویای شرکت در المپیاد برایم در حال تحقق بود. اما...
میلاد و مزدک همکلاسی هایم بودند . آن روز با هم درگیر شدند . وقتی فهمیدم درگیر شده اند رفتم جدایشان کنم . دلم نمی خواست نمره انضباطشان کم شود.
وقتی یکی از بچه ها فریاد زد: مدیر آمد بچه ها از هم جدا شدند.
شاگردها به صف وارد کلاس می شدند.
مزدک فکر کرد به طرفداری از میلاد وارد دعوا شده بودم . نمی دانست هیچ قصدی نداشته ام .
مزدک گفت : "زنگ آخر بایست کارت دارم ."
اهل دعوا نبودم ، همه این را می دانستند . دلم نمی خواست در موردم این طوری فکر کند . به کلاس رفتم . می خواستم با مزدک حرف بزنم و برایش بگویم که فقط می خواستم آتش دعوا را بخوابانم اما مزدک قبل از این که حرف هایم را بشنود از شدت عصبانیت به طرفم هجوم آورد. اما بچه های کلاس اورا گرفتند و بی نتیجه به کلاس خودم برگشتم .
زنگ آخر
آن روز در تمام زنگ ها دلم حسابی شور می زد. بالاخره زنگ آخر خورد . زنگ آخری که بوی مرگ می داد.
مقابل دم در مدرسه مزدک را دیدم . میلاد هم با من بود. همان موقع مزدک نزدیک شد و درگیری رخ داد. خیلی از بچه های مدرسه دورمان بودند . عده ای می خواستند جدایمان کنند . همهمه بدی بود . نفسم داشت بند می آمد.
حلقه دانش آموزان مدرسه لحظه به لحظه تنگ تر می شد . طرفدارهای من ، میلاد و مزدک پخش شده بودند . وقتی یاد آن صحنه می افتم قلبم از جا کنده می شود . بچه ها از طرف فشارم می دادند . به عقب کشیده شدم . فشار آن قدر زیاد بود که چند قدم عقب تر رفتم . چاقو را از جیبم در آوردم . می خواستم با نشان دادن چاقو آن ها را بترسانم . مزدک و میلاد هنوز با هم درگیر بودند . میلاد از پشت سر اورا مورد ضرب و شتم قرارداده بود که میلاد به طرفم آمد . آن لحظه نفهمیدم چه اتفاق افتاد. ناظم آمد . چشم هایم داشت می سوخت . فضا غبار آلود بود . مرثیه چشمانم تمامی نداشت . نفس نفس می زدم که ناظم رسید . با آمدن او بچه ها فراری شدند. بعضی ها مزدک را که به شدت عصبانی بود کناری کشیدند . او داشت کاپشنش را در
می آورد و همچنان هم تهدید می کرد. یک لحظه متوجه شدم پیراهنش خونی است . حالم خراب شد .
دنیا دور سرم چرخید . تمام توانم را در تارهای صوتی ام حمع کردم و فریاد زدم کدام نامردی اورابا چاقو زده ؟
انگاری همه کوچه ها به بن بست می رسیدند.
نزدیکی های مدرسه فقط یک ماشین در حال حرکت بود . با التماس و گریه خواستم توقف کند .راننده وقتی دید مزدک خونی است گفت به من ربطی ندارد. می ترسید گرفتار شود . گفت :" هر کی زده خودش هم ببردش بیمارستان ."
دنیا دور سرم می چرخید. گفتم آقا تورا به جان بچه هایتان مارا ببرید . من نزده ام اما مزدک همکلاسی ام است شما اورا برسانید خودم تا اخرش هستم .
راننده ایستاد اما سوارمان نکرد. فکر می کردم حالش خوب می شود. سرانجام یکی از دبیرهای مدرسه آمد و مزدک را به بیمارستان رساند. خودم به دفتر مدرسه رفتم .
بچه ها میلاد را هنگام فرار از صحنه جرم گرفته و به دفتر برده بودند.
پلیس در مدرسه
دقایقی بعد مامورهای پلیس آمدند. به کلانتری منتقل شدم . تا به آن روز نمی دانستم کلانتری چه شکلی است . رنگ به صورت نداشتم . انگشت هایم می لرزید. دلم آرام نمی گرفت . انگار یخ زده بودم . افسر نگهبان گفت :" مزدک زنده است ." با شیندن این حرف حالم بهتر شد . گفتم خدارا شکر چون خود مزدک به همه می گوید که من در این ماجرا تقصیر نداشته ام .
دو روز بعد
ثانیه های وحشت به کندی می گدشتند حقیقت تلخی در راه بود . من و زندان؟
ای کاش هیچ وقت در لحظه های مایوس کننده آن روزها اسیر نشوی .
باورم نمی شد ، نه ! کابوس بود . بگو هنوز هم دارم کابوس می بینم ...
بابا آمد . پشت در بازداشتگاه ایستاد. در چشم هایم زل زد . گفت :" بی آبرو ! انتظار هیچ حمایتی از من نداشته باش . آبروی چند ساله مارا به باد فنار دادی . لعنت ...!"
می خواستم فریاد بزنم . صدای بغض آلودم از ته گلو بیرون آمد . شرم داشتم در بازداشتگاه به چشمان بابا نگاه کنم. گفتم : " شما به ملاقات مزدک بروید خودش همه داستان را همان طور که بوده برایتان تعریف می کند. مزدک به شما و همه آن آدم های بیرون می گوید که من نزده ام .."
بابا آه عمیقی کشید و رفت . عمق تلخی نگاهش هنوز جانم را می سوزاند . بعد ازر فتن بابا به اداره آگاهی منتقل شدم و در آن جا آوار نا باوری بر سرم فروریخت .
آه ! مزدک مرده بود.
بیچاره بابا این را می دانست به همین خاطر بدون حرفی فقط آه کشید و رفت . رفت و تا بیست روز دیگر هم به ملاقاتم نیامد. با درخواست دیگران هم برای گرفتن وکیل مدافع مخالفت می کرد.
داشتم از درون می سوختم . از همان روز دیگر چشم هایم به جز پنجره های بسته هیچ نمی دید. آرام و قرار نداشتم ، تبسمی در لحظه های مبهم این کابوس جا نمی گرفت . هنوز هم صدایی نیست ، جز مرگ ، این را می شنوی ؟
من هیچ ضربه ای نزده بودم. اما انگا ر پشت شیشه های قطورترین پنجره زمان ایستاده بودم .
خانواده مزدک خدابیامرز برخوردی انسانی با من داشتند . بابا گفت :" فقط بگو غلط کردم . بگو اشتباه شده . تقاضای عفو و بخشش کن." . این ها آدم های خوبی هستند، داغ دارند اما تورا می بخشند می دانم ."
در دادگاه
بعداز سه جلسه دادگاه قاضی فقط می پرسید:" آیا سه ضربه را قبول داری ؟"
من که فقط روی بدن مزدک خون دیده بودم می گفتم نه ! ضربه ای نزده ام اما یک قسمت خون آلود روی بدنش دیدم .
قاضی می گفت : پس یک ضربه را قبول داری ؟
گیج بودم . اصلا ضربه ای نزده بودم اما باید به کاری انجام نشده اعتراف می کردم.
بارها گفتم اصلا ضربه ای نزده ام و شاید در لحظه ای که اورا هل داده اند بر اثر ازدحام جمعیت او مورد اصابت کارد قرار گرفته است .
پاییز دارد می رود . من هم دارم می روم.
در شعبه تشخیص دیوان عالی ، لایحه دفاعیه وکیل مدافع ام رد شده و در اعاده دادرسی هم به آن توجهی نکردند.
پرونده ام برای تایید نهایی به حوزه ریاست قوه قضاییه رفت . در آن جا آیت الله شاهروردی دستور دادند :" با توجه به نظریه مشاورین محترم ، پرونده در یکی از هیات های حل اختلاف به صلح و سازش ختم شود."
حالا روزها می گذرند . تا به حال این قدر به مرگ نزدیک نشده بودم ؟
زمان زیادی به اجرای حکم باقی نمانده . هنوز آرزوهایم را درست نقاشی نکرده بودم که توفان زد.
در هجوم وحشیانه این خزان دلی کسی به غنچه ها رحم نکرد. میله های زندان را تا بحال دیده ای ؟
تا به امروز درگرداب غوطه خورده ای ؟ نفسم دارد بند می آید . پنج سال است که ثانیه ها را به انتظار رهایی می شمارم .
صدایی در نیمه شب به گوشم می رسد . وقتی لولوهای وحشت می آیند زمزمه ای آرام و نا خودآگاه به قلبم هشدار می دهد که روزی بی گناهی ام به اثبات می رسد . زمان زیادی باقی نمانده . برایم دست به دعا ببر . حالا تمام آروزیم این است که مزدک به خواب مادرش بیاید و برایش از حقیقت آن روز و بی گناهی ام بگوید.
به انتظار زمستان می نشینم .
اگر رها شوم برای پدر و مادر مزدک فرزندی می کنم .
نجات ، نجات ، نجات.... حالا قبل از رفتن پای چوبه دار این واژه را با تمام وجود فریاد می زنم . صدایم را می شنوی ؟ جوانی ام را می بینی ؟
" به خدا من بی گناهم . به جوانی ام رحم کنید . همین ."

پرونده متهم به قتل به شعبه اجرای احکام بازگشت



اعتماد ملی 18 آذر
: با رد درخواست اعاده دادرسی پرونده " علی " که متهم است در سال 81 یکی از همکلاسی هایش را به قتل رسانده است ، پرونده از دفتر ریاست قوه قضاییه به شعبه اجرای احکام فرستاده شد.
این درحالی است که به گفته وکیل مدافع علی هنوز مشخص نیست ریاست قوه قضاییه با رد درخواست اعاده دادرسی چه تصمیمی اتخاذ کرده است .
به گفته محمد مصطفایی دوفرضیه در پرونده مطرح است ، اول اینکه رییس قوه قضاییه با توجه به اختیاراتش با اعلام نقایصی در پرونده دستور بررسی مجدد را داده و یا اینکه دستور اجرا را صادر کرده . علی متهم است که در سن 16 سالگی یکی از همکلاسی هایش را در یک نزاع دسته جمعی به قتل رسانده است .
ابن در حالی است که متهم در هیچکدام از مراحل تحقیق و بازجویی ها به قتل اعتراف نکرده و تنها عنوان کرده است :" من روز حادثه برای میانجیگری وارد نزاع شدم ، دوستم که یکی از طرفین دعوا بود به من چاقویی داد تا در موقع اضطراری از آن استفاده کنم اما من از همان ابتدای امر مخالف این بودم که چاقویی همراه داشته باشم . در هر صورت با اصرار او چاقو را درجیبم گذاشتم .
آن روز با طرف دیگر دعوا که مزدک بود درگیر شدم . در یک لحظه که با هم گلاویز بودیم ، متوجه شدم کاپشن او خونی است اما نمیدانم چطور چاقو در بدنش فرورفته بود ." با اظهارات علی در جلسه محاکمه ش حکم قصاص وی صادر و این حکم را قضات دیوان عالی کشور هم تایید کردند.
پس از این ماجرا با وجود اینکه پرونده مدت یک سال در شورای حل اختلاف ماند اما در نهایت برای اجرا به شعبه اجرای احکام و پس از آن به دفتر ریاست قوه قضایی فرستاده شد که در این بین وکیل مدافع علی با اعمال ماده 18 از طریق دادستان کل کشور درخواست اعاده دادرسی کرد اما این درخواست با مخالفت رو به رو شد و پروند ه درنهایت برای بار دیگر به شعبه اجرای احکام فرستاده شد.

درگیری های مدرسه

به نام خدا

همه ما در سال‏های تحصیل گاهی با هم مدرسه‏ای‏هایمان درگیریی‏هایی داشته‏ایم. تا بوده همین بوده، که نهایتا منجر به چند روز اخراج از مدرسه یا با یک روبوسی ختم به خیر می‏شد.
این موضوعی که برایتان می‏نویسم از قلم یک نویسنده نیست، از قلم یک قصه‏پرداز هم نیست! بلکه واقعیتی است که طی 5 سال از بهترین دوران زندگی درکمال سختی و دوری از پدر، مادر، جامعه و محرومیت از امکانات اجتماعی برایم رقم خورد.
نمی‏توان خود را جای کسی قرارداد، ولی سعی کنید شرایط حاکم در آن زمان را تصور کنید، گویی در آن حادثه حضور داشته‏اید.
مطمئن باشید کسی که انتهای جاده زندگی خودرا می‏بیند چیزی برای کتمان ندارد، چرا که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
با واقعیات نمی توان چانه زد، حقیقتی است که ممکن است خدای نکرده گریبان‏گیر هر کدام از ما بشود.
درگیری بر سر خرید بلیط اتوبوس، بر سر کرایه تاکسی ، بر سر چپ چپ نگاه کردن دو جوان به هم و دعواهایی بین دانش آموزان که هر روزه شاهد آن هستیم !
به راستی وقتی از دور به این موضوع می‏نگریم ، پس از مدتی با خود می‏اندیشیم که چه بیهوده و چه زود عکس‏العمل نشان دادیم و نادم می‏شویم که با انسانی دیگر برخوردی ضدانسانی داشتیم .
از جزئیات صرفنظر می کنیم ، چون هیچکدام از ما نمی توانیم صحت و سقم قضیه را رد یا تایید کنیم و هر کدام با دید خود این حادثه را تجزیه و تحلیل می‏کنیم .
16 ساله بودم ، محصل سال دوم دبیرستان، بر سر میانجیگری دو نفر وارد بازی کودکانه‏ای شدم، اگر نتیجه انجام این ماجرا را می‏دانستم ، شاید تا آخر عمر سنگدل‏ترین انسان روی زمین می‏شدم و به حمایت از دوستم برنمی‏خواستم.
در یک شرایط خاص سنی، نمی‏توانیم خوب را از بد تشخیص دهیم، نمی‏توانیم به عقوبت افکار و اعمالمان بیندیشیم ووقتی با بالا رفتن سن و رشد عقلمان به گذشته فکر می کنیم در
می‏یابیم که چه اشتباهات و فرصت‏هایی را از دست دادیم ، چه پل‏هایی را خراب کرده‏ایم و...
این مهم نیست که چه کسی در دعواهای دسته جمعی بیشتر مقصر است و چه کسی کمتر؟! بهتراست به جای اینکه دنبال مقصر بگردیم، به دنبال عوامل موثر باشیم .
تعریف منطقی از انجام فعل عمد این است که کسی با قصد و انگیره قبلی به جهت ایراد خسارت مالی و یا جانی موجب ضرر و زیان شود و مبادرت به فعلی نماید که منجر به آسیب شود.
یادمان باشد، هیچ زمان ما نمی توانیم قضاوت درستی از افراد داشته باشیم ، زیرا بهترین ما اغلب خود دارای معایب و نواقص فکری فراوان است ، به همین لحاظ انسان را جایز الخطا تفسیر می‏کنند.
گاهی تاوان خطای انسان ها به بهای یک پوزش و گاهی به قیمت از دست دادن جان انسان دیگری می شود.
عمد یا غیر عمدی بودن اعمال دیگران را نیز ما تشخیص نخواهیم داد، زیرا خداوند این قدرت را به طورکامل در درون ما ننهاده، وجدان آگاه و بیدار طرفین است که داشتن و یا نداشتن قصد و عمد عمل ارتکابی را تشخیص می دهد.
متاسفانه در جامعه ما اقرار صریح متهم، شهادت شهود و علم قاضی برای اعدام یک انسان کفایت می‏کند. چگونگی اخذ اقرار توسط به اصطلاح پلیس فنی (آگاهی)، شهادت ذینفع طرفین درگیری به نام شهود، موجب حصول علم قاضی می گردد که ممکن است شهادت شهود بی‏پایه و اساس باشد و در نهایت جان بی‏گناهی را به ناحق بگیرد .
این نیز مهم نیست، مهم این است که در قوانین ما برای جرایم قتل،که نفسی زایل گردیده و شخص ثالث یعنی اولیاءدم مهم‏ترین نقش را در شکل گرفتن زندگی یا مرگ محکوم ایفا می‏کنند.
گاهی اوقات ما تمام راه‏ها را می‏رویم ، به غیر از راه اصلی که اخذ رضایت اولیای دم است. بر فرض مثال قتل عمد یا غیر عمد یا اصلا از موارد لوث! وجدان انسان خود نیز شاکی دوم انسان است.
ما ناخواسته در کار خداوند دخالت کرده‏ایم و نفسی را که او بخشیده با اشتباه خود از بین برده‏ایم . من هرچند ناخواسته و با تحریک عوامل بسیار در سن و سال خامی و ناپختگی (16 سالگی)که هنوز فعل خوب و بد را به درستی از هم تشخیص نمی‏دادم، ناخواسته در نزاعی دسته جمعی شرکت داده شدم که برگ آخر کتاب زندگی‏ام را رقم زد
زندگی چیزی نیست به جز چند صباحی زیستن و پس از آن به دیار حضرت حق شتافتن، امروز طوری زندگی کنیم که دلی از ما آزرده نگردد. در منظر انسانیت و حقانیت این والاترین ارزش درگاه ابدی است.

علی مهین ترابی

Monday, December 3, 2007

نامه يک مادر براي پدر مزدک قسم ات مي دهم «علي» را به خاطر جواني اش ببخش

نامه يک مادر براي پدر مزدک قسم ات مي دهم «علي» را به خاطر جواني اش ببخشچاپ داستان زندگي علي مهين ترابي پسر جواني که 5 سال پيش در سن 16سالگي به اتهام قتل بازداشت شد و هم اکنون در آستانه قصاص قرار دارد، با بازتاب گسترده يي همراه بود و بسياري از مردم به ويژه مادران در تماس هاي تلفني خود و با ارسال نامه به روزنامه اعتماد از پدر مزدک تقاضا کردند به جواني علي رحم کند و از قصاص او بگذرد. نامه مادري به نام پريسا مفتاحي را که براي گروه حوادث ارسال شده است در زير مي خوانيد.داستان زندگي «علي مهين ترابي» را خواندم و ساعت ها به حال زار او گريستم. به عنوان يک مادر که خود جواني دارم همه وجودم تحت تاثير شرايط ناگوار او قرار گرفت و آرامش از من غريبه رخت بربست و اکنون لحظه لحظه ام را به دعا و نيايش به درگاه خداوندگار عالم مي گذرانم تا شايد رافت و مهرباني به قلب شکسته و مجروح پدر «مزدک» راه يابد و او با بزرگواري تمام از قصاص اين جوان نادم بگذرد. من نه «علي» را مي شناسم نه «مزدک» را، ولي با خانواده داغدار «مزدک بي گناه» و خصوصاً پدر داغ ديده او که پنج سال است جگرگوشه اش به ناحق زير خروارها خاک سرد خفته است حرفي دارم.پدر بزرگوار «مزدک» که من حتي نام فاميلت را نمي دانم، پدر داغ ديده، من تو را به زباني که اولين بار خبر وجود مزدک را به تو داد قسم مي دهم. قسم ات مي دهم به خورشيد روز تولد «مزدک بي گناه تو». به اولين باري که «بابا» را از دهان او شنيدي، به قدم هاي اول او، به دستي که گهواره او را تکان داد. قسم ات مي دهم به آخرين نگاه او به تو. به ميزي که در کلاس اول او پشت آن نشست. قسم ات مي دهم به دفتر و کتاب هايي که براي او خريدي. قسم ات مي دهم به آغوش پرمهرت که ماواي او بود. تو را قسم ات مي دهم به حرمت نام «پدر»، به تن تب دار و مجروح او. به خاک گور او و قسم ات مي دهم به آن ذات جان آفرين از قصاص اين جوان نادم در گذر. اي کاش تمام پدران و مادران اين سرزمين را به در خانه تو مي آوردم، به پايت مي افتاديم و تا لبخند را در چهره غمگين تو نمي نشانديم خانه ات را (خانه مزدک معصوم) ترک نمي کرديم. مي دانم که هيچ چيز التيام بخش قلب مجروح و زخم خورده تو نيست، حتي مرگ علي نگون بخت، پدر بزرگوار و داغ ديده مزدک، از شما تمنا مي کنم از قصاص بگذر و همه چيز را به خداوند واگذار کن که عفو در زمان قدرت نشانه دليري و جوانمردي است. اگر مي خواهي دقيقه يي خوشحال باشي قصاص کن و اگر به دنبال آرامش ابدي هستي او را ببخش. دعواي کودکانه که فاجعه يي به اين بزرگي در پي داشت يک اتفاق بود، جوان تو قرباني دسيسه و توطئه نشد، قرباني غفلت و حادثه شد. مطمئن باش اين داغ سنگين که بر سلول سلول اين جوان پشيمان حک شده است هرگز او را ترک نخواهد کرد و او تمام عمر بار سنگين رنج و عذاب وجدان را با خود خواهد داشت و همه مي دانند بالاترين مجازات ها عذاب وجدان است. اينگونه فکر نکن که با بخشودن او خون به ناحق ريخته پسر عزيزت را پايمال مي کني بلکه به پسري هم سن پسرت فرصت زندگي مي دهي.اي کاش فرصتي بود تا با چند پدر که قاتلان فرزندان شان را بخشيدند صحبت مي کردي تا از احساس شان باخبر مي شدي.علي هيچ شبي را بدون کابوس روز حادثه و طناب دار به صبح نرسانده. اي پدر محترم قلب من غريبه از اين اندوه پاره پاره شده است. باور کنيد از روزي که داستان زندگي اين دو جوان را خواندم به طور مداوم به درگاه خداوند، اول براي آمرزش جوان از دست رفته تو و بعد براي آن جوان دعا و نيايش مي کنم تا راهي باز شود و اين جوان نگون بخت از قصاص رها شود. پدر «مزدک» کاش به اين سوال من جواب مي دادي که همه چيز را چرا به خداوندگار عالم که خالق «مزدک» تو و «علي» درمانده است واگذار نمي کني. قصاص حق شما است، اين حق را دين خداوند براي شما داده ولي همين دين بخشش و عفو را هم سفارش کرده است. من خوب مي دانم شما خودت که جواني را به ناحق از دست دادي قلبي بزرگ تر از آن داري که اجازه دهي يک جوان ديگر به زير خروارها خاک روانه شود. هستي و مرگ اين جوان اکنون در دستان مهربان توست و ما اميدواريم از قصاص اين جوان که ديگر هرگز به زندگي عادي باز نخواهد گشت بگذري. پدر «علي» هرگز راضي به مرگ جوان تو نبود، تو هم راضي به مرگ جوان او نشو.من يک سوال دارم، اگر حالا مزدک در زندان بود تو از پدر علي چه مي خواستي، آيا نمي گفتي که دعوا کودکانه بوده است.

نامه يک مادر براي پدر مزدک قسم ات مي دهم «علي» را به خاطر جواني اش ببخش

نامه يک مادر براي پدر مزدک قسم ات مي دهم «علي» را به خاطر جواني اش ببخش
چاپ داستان زندگي علي مهين ترابي پسر جواني که 5 سال پيش در سن 16سالگي به اتهام قتل بازداشت شد و هم اکنون در آستانه قصاص قرار دارد، با بازتاب گسترده يي همراه بود و بسياري از مردم به ويژه مادران در تماس هاي تلفني خود و با ارسال نامه به روزنامه اعتماد از پدر مزدک تقاضا کردند به جواني علي رحم کند و از قصاص او بگذرد. نامه مادري به نام پريسا مفتاحي را که براي گروه حوادث ارسال شده است در زير مي خوانيد.داستان زندگي «علي مهين ترابي» را خواندم و ساعت ها به حال زار او گريستم. به عنوان يک مادر که خود جواني دارم همه وجودم تحت تاثير شرايط ناگوار او قرار گرفت و آرامش از من غريبه رخت بربست و اکنون لحظه لحظه ام را به دعا و نيايش به درگاه خداوندگار عالم مي گذرانم تا شايد رافت و مهرباني به قلب شکسته و مجروح پدر «مزدک» راه يابد و او با بزرگواري تمام از قصاص اين جوان نادم بگذرد. من نه «علي» را مي شناسم نه «مزدک» را، ولي با خانواده داغدار «مزدک بي گناه» و خصوصاً پدر داغ ديده او که پنج سال است جگرگوشه اش به ناحق زير خروارها خاک سرد خفته است حرفي دارم.پدر بزرگوار «مزدک» که من حتي نام فاميلت را نمي دانم، پدر داغ ديده، من تو را به زباني که اولين بار خبر وجود مزدک را به تو داد قسم مي دهم. قسم ات مي دهم به خورشيد روز تولد «مزدک بي گناه تو». به اولين باري که «بابا» را از دهان او شنيدي، به قدم هاي اول او، به دستي که گهواره او را تکان داد. قسم ات مي دهم به آخرين نگاه او به تو. به ميزي که در کلاس اول او پشت آن نشست. قسم ات مي دهم به دفتر و کتاب هايي که براي او خريدي. قسم ات مي دهم به آغوش پرمهرت که ماواي او بود. تو را قسم ات مي دهم به حرمت نام «پدر»، به تن تب دار و مجروح او. به خاک گور او و قسم ات مي دهم به آن ذات جان آفرين از قصاص اين جوان نادم در گذر. اي کاش تمام پدران و مادران اين سرزمين را به در خانه تو مي آوردم، به پايت مي افتاديم و تا لبخند را در چهره غمگين تو نمي نشانديم خانه ات را (خانه مزدک معصوم) ترک نمي کرديم. مي دانم که هيچ چيز التيام بخش قلب مجروح و زخم خورده تو نيست، حتي مرگ علي نگون بخت، پدر بزرگوار و داغ ديده مزدک، از شما تمنا مي کنم از قصاص بگذر و همه چيز را به خداوند واگذار کن که عفو در زمان قدرت نشانه دليري و جوانمردي است. اگر مي خواهي دقيقه يي خوشحال باشي قصاص کن و اگر به دنبال آرامش ابدي هستي او را ببخش. دعواي کودکانه که فاجعه يي به اين بزرگي در پي داشت يک اتفاق بود، جوان تو قرباني دسيسه و توطئه نشد، قرباني غفلت و حادثه شد. مطمئن باش اين داغ سنگين که بر سلول سلول اين جوان پشيمان حک شده است هرگز او را ترک نخواهد کرد و او تمام عمر بار سنگين رنج و عذاب وجدان را با خود خواهد داشت و همه مي دانند بالاترين مجازات ها عذاب وجدان است. اينگونه فکر نکن که با بخشودن او خون به ناحق ريخته پسر عزيزت را پايمال مي کني بلکه به پسري هم سن پسرت فرصت زندگي مي دهي.اي کاش فرصتي بود تا با چند پدر که قاتلان فرزندان شان را بخشيدند صحبت مي کردي تا از احساس شان باخبر مي شدي.علي هيچ شبي را بدون کابوس روز حادثه و طناب دار به صبح نرسانده. اي پدر محترم قلب من غريبه از اين اندوه پاره پاره شده است. باور کنيد از روزي که داستان زندگي اين دو جوان را خواندم به طور مداوم به درگاه خداوند، اول براي آمرزش جوان از دست رفته تو و بعد براي آن جوان دعا و نيايش مي کنم تا راهي باز شود و اين جوان نگون بخت از قصاص رها شود. پدر «مزدک» کاش به اين سوال من جواب مي دادي که همه چيز را چرا به خداوندگار عالم که خالق «مزدک» تو و «علي» درمانده است واگذار نمي کني. قصاص حق شما است، اين حق را دين خداوند براي شما داده ولي همين دين بخشش و عفو را هم سفارش کرده است. من خوب مي دانم شما خودت که جواني را به ناحق از دست دادي قلبي بزرگ تر از آن داري که اجازه دهي يک جوان ديگر به زير خروارها خاک روانه شود. هستي و مرگ اين جوان اکنون در دستان مهربان توست و ما اميدواريم از قصاص اين جوان که ديگر هرگز به زندگي عادي باز نخواهد گشت بگذري. پدر «علي» هرگز راضي به مرگ جوان تو نبود، تو هم راضي به مرگ جوان او نشو.من يک سوال دارم، اگر حالا مزدک در زندان بود تو از پدر علي چه مي خواستي، آيا نمي گفتي که دعوا کودکانه بوده است.

بیانیه ریاست اتحادیه اروپا در رابطه با اجرای حکم اعدام آقای علی مهین ترابی

بیانیه ریاست اتحادیه اروپا در رابطه با اجرای حکم اعدام آقای علی مهین ترابی
تهران – 1386/7/24
اتحادیه اروپا مراتب نگرانی عمیق خود را از دریافت خبر تایید قریب الوقوع حکم اعدام آقای علی مهین ترابی ، توسط عالیجاب آیت اله شاهرودی، ریاست محترم قوه قضاییه جمهوری اسلامی ایران، را اعلام میدارد.
اتحادیه اروپا مایل به یاد آوری تعهدات بین المللی جمهوری اسلامی ایران در خصوص مفاد توافقنامه اجلاسیه بین المللی حقوق سیاسی و مدنی و همچنین میثاق حقوق کودک میباشد که هر دو مشخصا" و بطور واضح اعدام اشخاص کمتر از سن قانونی و یا افرادی که در سنین کمتر از سنین قانونی مرتکب بزه میشوند را مردود شناخته و این عمل را قویا تحریم مینماید .
اتحادیه اروپا مجددا موضع دیرینه خود را در مخالفت و ضدیت با مجازات اعدام، تحت هر شرایطی، اعلام داشته و یادآور میگردد که هر گونه عدم موفقیت و یا قصور در اجرای دقیق عدالت در جریان پرونده های مجازات اعدام ، منتج به از دست رفتن زندگی انسانها میگردد که ضایعه ای غیر قابل ترمیم و جبران ناپذیر خواهد بود.
اتحادیه اروپا مصرانه از جمهوری اسلامی ایران درخواست توقف حکم اعدام آقای علی مهین ترابی را نموده و متعاقبا تقاضای بازبینی مجدد و دقیق پرونده مذکور ، با لحاظ نمودن کلیه شواهد و قرائن موجود در این پرونده را ، با مطابقت با قوانین داخلی جمهوری اسلامی ایران و همچنین تعهدات بین المللی مخصوصا مفاد شماره 1 و 2 از ماده 14 اجلاسیه بین المللی حقوق سیاسی و مدنی که در رابطه با حقوق کلیه افراد از برخورداری از محاکمه عادلانه میباشد، را دارد.
کشور های نامزد عضویت اتحادیه اروپا ترکیه، *کرواسی و جمهوری یوگوسلاوی و ماسدونی سابق ، کشورهای عضو همکاری د ر جزیره بالکان، آلبانی، بوسنی و هرزگوین مونته نگرو، صربستان و کشورهای عضو افتا ، ایسلند، لیخنشتاین و نروژ، اعضائ منطقه اقتصادی اروپا و همچنین اوکراین ، جمهوری مالدوی ، ارمنستان ، آذربایجان و گرجستان همگی همبستگی خود را با این بیانیه اعلام داشته اند.

حصار

به نام او که گر حکم کند همه محکوم درگاه اوییم
حصار
نوشته : علی مهین‏ترابی
باز من سرگردان، از خودم می‏پرسم
به کجا باید رفت ؟ به که باید دل بست ؟
به که باید پیوست ؟ به دیاری که پر از دیوار است ؟
یا به افسانه دوست ...
گریه ام می‏گیرد !

حرف هایی که نباید گفته می‏شد، گفته شد ! صحنه های رنج آوری که نباید تجربه می‏شد، لمس شد ! آه ها و رنج ها کشیده شد، ولی افسوس ... هیچ کدام مرهمی برای این همیشه خسته نبود.
چه باید نوشت ؟
نه من و نه تو هیچ کدام نمی‏دانیم قرار است فردا چه اتفاقی برایمان بیافتد. تنها یک قدرت مطلق آگاه است که دیدنش نیاز به چشم بصیرت دارد، عفو و بخشش نیاز به درکی دارد که خارج از محدوده ادراک ماست. او آن قدر بخشنده است که قبل از این که بنده اش توبه کند، حس ندامت را در قلب و چشان او متوجه می‏شود و اگر خلوص نیت او را ببیند، از مجازاتش صرفنظر می‏کند.
پشت این میله ها، دیوارهای سرد و بی روح زندان، گویی زندگی مرده است، احساس، اعتقاد، روح همگی با هم به سوی نابودی جاری شده است .
تا نباشی نمی‏دانی چه می‏گویم، همان بهتر که نیستی ! «اسارت» یک لفظ نیست، یک واژه نیست. اسارت یعنی زوال، یعنی مرگ تدریجی ؛ پس از طی شدن اندک زمانی وقتی آسمان محدود، دیوارها و حصارهای اطرافت را می‏نگری، گویی ذره ذره وجودت خرد شده و فرو می‏ریزد ...
آسمان گرفته است، زمین سرد و خسته، متهم به قصاص در کنجی از خلوت خویش در اندیشه نظاره آخرین غروب زندگی ! آری ... شاید این آخرین دمی باشد که از سینه برون می‏آید و شاید دگر باز نگردد.
نوجوان محکوم به اعدام هنوز بیست و دومین بهار زندگی اش را پشت سر نگذاشته که لاجرم پس از طی شدن پنج سال از بهترین لحظات زندگی اش مرگ را بهتر از زندگی فعلی می‏داند.
انتظار مادر و پدر، ملاقات های تکراری و خسته کننده، روزهای تکراری ...
روزگار با او کاری کرده است که گویی برای همه مرده. جواب تلفن هایش را نمی‏دهند، با اکراه به ملاقاتش می‏آیند. اطرافیان همگی از الآن او را وداع گفته اند و او هم وصیت خود را مدت هاست که نوشته.
16 سال ! فارغ از درک و فهمی که بتواند خوب را از بد تشخیص بدهد. بازی سرنوشت با او کاری کرد که طی یک دعوای کودکانه و جمعی در مدرسه، همکلاسی اش مورد اصابت چاقو قرار گرفت و به رحمت ایزدی پیوست.
مرور خاطرات تلخ ذهن انسان را آزرده می‏کند، به طوری که توان روحی و جسمی بیان آن از انسان سلب می‏شود. من نیز ترجیح می‏دهم در موردش بیش از این ننویسم.
مجال این نیست که به شرح و تفسیر ماجرا بپردازیم و پس از سپری شدن این مدت به دنبال مقصر و کیفیت نزاع بگردیم. مهم این بود که اتفاق نمی‏افتاد ؛ ولی افسوس و صد افسوس که دو خانواده تنها و تنها بر اثر یک حادثه داغدار گردیدند.
حال تنها کاری که از دست ما بر می‏آید، طلب بخشش از اولیاء دم مرحوم است. او گرچه از این دنیا رفت، ولی یادش همیشه در قلب ما جاویدان و گرامی است.
امیدواریم اولیاء دم نه به چشم نفرت و کینه از فوت عزیزشان، بلکه به چشم رأفت و رحمت ایزدی برای غفران روح پر فتوح آن مرحوم به دیده یک حادثه به این ماجرا نگریسته و با اعلام رضایت قلبی خود نسبت به متهم، روح آن مرحوم را به آرامش ابدی برسانند.
باشد که از گناه یکدیگر بگذریم تا خداوند با فضل الهی خویش که نه از روی ترحم، بلکه از روی عشقی است که نسبت به بندگانش دارد، به همه بندگانش تفضل می‏کند.

Monday, November 26, 2007

زندگی من

بسمه تعالی

اینجانب علی مهین ترابی فرزند محمد رضا متولد سال 1365 . پدرم کارمند داروخانه و مادرم خانه دار است و در خانواده ای معقتقد به دین و شریعت اسلامی متولد شدم . دوران تحصیل را تا سال دوم هنرستان بدون هیچ گونه مشکل درسی گذراندنم ، طی 16 سال پیش از این حوادث تقریباً دوستان زیادی نداشتم به غیر از آقای م و چند تن دیگر که آقای منه تنها هم جرم بنده بلکه از نزدیک ترین دوستان من نیز بود . تنها سرگرمی من ورزش هندبال ، درس خواندن و تعمیر کامپیوتر بود .
سال دوم هنرستان ، پس از انتخاب رشته تحصیلی کامپیوتر که علاقه وافری به آن داشتم علیرغم مشکلات مالی در مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کرده و توانستم رتبه اول کامپیوتر را در آن مدرسه کسب نمایم ، به طوری که جهت شرکت در المپیاد کامپیوتر نیز معرفی گردیدم .
متاسفانه در تاریخ 14/11/81 طی نزاع دسته جمعی در مدرسه ، درگیری بین ما و چند تن از هم مدرسه ای هایمان صورت گرفت که منجر به فوت یکی از آنان شد . و این نزاع جرقه ای بود برای شعله ور ساختن زندگی چند خانواده و نهایتاً خاکستر شدن من . با اتفاقی که افتاد ضربه روحی ، جسمی ، اقتصادی و خانوادگی شدیدی به خانواده های شاکی و متشاکی وارد شد ، هر چند این درگیری نه از روی عمد بلکه یک حادثه و اتفاق بود .
شرح ماجرا به اختصار :
در تاریخ مذکور با هم مدرسه ای خود که هیچ شناختی نسبت به هم نداشتیم و هیچ خصومتی بین ما نبود ، به دلیل اینکه زنگ اول با هم جرم بنده آقای م درگیر شده بود ، پس از اطلاع از درگیری این دو نفر ، من برای پیشگیری از دعوا به قصد میانجیگری و اینکه مشکل انضباطی برایمان پیش نیاید ، میان آنها رفتم که در همین حین دوستان مرحوم نیز به سمت ما آمدند و به محض شروع درگیری با شنیدن صدای دیگران که می گفتند : مدیر آمد ! از هم جدا شدند .
زنگ مدرسه به صدا در آمد و دانش آموزان در صف به سمت کلاسهای خود می رفتند که مزدک نیز در صف کلاس خود می رفت که به من گفت : زنگ آخر بایست کارت دارم . حدس زدم احتمالاً اینگونه تصور کرده که من به پشتیبانی از میلاد بین آنها آمدم . برای شفاف سازی این تصور غلط مرحوم ، به کلاس درس وی رفته و قصد صحبت با وی را داشتم که متاسفانه از شدت عصبانیت به سمت من حمله ور شد ، ولی هم کلاسی هایش او را گرفتند و من بدون حصول نتیجه به کلاس درسم رفتم .
زنگ آخر که مدرسه تعطیل شد ، دم در مدرسه یکدیگر را دیدیم . م به نیت این که دوستان مزدک ورزشکار بودند ، چاقویی به من داد و گفت اگر دیدی به طرفت حمله کردند ، با چاقو آنها را بترسان . اول گفتم بگذار فکر کنند ترسیدیم و به منزل برویم ، ولی با اصرار میلاد چاقو را گرفته و در جیبم گذاشتم .
مرحوم به سمت ما آمد و شروع به فحاشی کرد ، با سر به کله من کوبید ، در یک آن فقط متوجه شدم سیلی ای به صورت او زدم . دور تا دور ما پر از دانش آموزان مدرسه بود ، عده ای جدا می کردند ، عده ای با من درگیر بودند و م نیز با مزدک .
با فشار فیزیکی اطرافیان به عقب هل داده شدم و بر اثر همین هول دادن چند قدم عقب تر رفتم و چاقو را از جیبم خارج کردم تا مهاجمان ببینند و سمت من نیایند . مزدک نیز هنوز با م درگیر بود و میلاد از پشت سر او را مورد ضرب و شتم قرار داده بود که مزدک به سمت من آمد . آن لحظه متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد ، جفت ما بر اثر ضربه وارد شده از پشت توسط میلاد به زمین افتادیم ..
ضمناً در صورتی که فنر چاقو مورد کارشناسی قرار گیرد ، ثابت خواهد شد که از قبل مشکل داشته است . نمونه چاقو با تیغه عاری از خون در پرونده ثبت و ضبط گردیده است .
با حضور ناظم مدرسه در صحنه درگیری ، عده ای متواری شده و عده ای مزدک را که به شدت عصبانی بود ، کنار کشیدند . وی در حال در آوردن کاپشنش بود و تهدید می کرد متوجه شدم پیراهن وی خونی است . فریاد زدم کدام نامردی او را با چاقو زده ؟ بعد جلوی تنها ماشینی را که در نزدیکی مدرسه در حال حرکت بود ، گرفتم تا او را به بیمارستان ببریم ، پیش خودم فکر می کردم حال وی خوب می شود .
متاسفانه با فرهنگ غلطی که در بین شهروندان ما وجود دارد ، همگی هراس این را در دل دارند که اگر فردی را به بیمارستان برسانند تحت بازداشت و بازجویی قرار می گیرند . با توجه به همین مسئله ، صاحب خودرو گفت به من ربطی ندارد ، هر کس زده خودش به بیمارستان برساند . من گفتم شما برسانید ، من اینجا هستم .
مرحوم مدتی روی زمین ماند تا یکی از دبیران مدرسه آمد و او را سوار بر خودرو کرده ، به بیمارستان رساند . خودم به دفتر مدرسه رفتم ، دانش آموزان م را نیز در حین فرار از صحنه جرم گرفته و به دفتر آوردند . م التماس می کرد و می گفت بگو من بودم تا من را ول کنند و بروم . با تو هم کسی کاری ندارد !
با حضور مأموران کلانتری 15 رجایی شهر به کلانتری منتقل شدم ، من که تا به حال به کلانتری و یا آگاهی نرفته بودم ، به کلی ترسیده بودم ؛ ولی بنا به گفته افسر نگهبان کلانتری که می گفت مزدک زنده است ، خدا را شکر می کردم که پس از حصول بهبودی حقیقت را خواهد گفت . پس از دو روز که من هنوز نمی دانستم او فوت نموده ، پدرم به ملاقات من در بازداشتگاه آمد و گفت انتظار هیچ گونه حمایتی از من نداشته باش ، تو با آبروی چنیدن و چند ساله ام بازی کردی . من نیز به او گفتم شما به ملاقات مزدک بروید ، خودش همه چیز را برایتان توضیح می دهد و می گوید که من نزده ام . پس از انتقال به آگاهی و تحت بازجویی های فیزیکی ، به من تفهیم اتهام قتل شد ، در آنجا متوجه شدم که متاسفانه مزدک فوت کرده است .
پدرم که از حادثه با خبر بود ولی به من چیزی نمی گفت ، تا 20 روز به ملاقاتم نیامد و حتی با درخواست دیگران مبنی بر تعیین وکیل نیز مخالفت نمود .
پس از چند روز که م متواری بود ، با وکیل مدافع خویش به آگاهی مراجعه کرد . در آگاهی چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی ، مورد آزار و اذیت فراوان قرار گرفتم ؛ به طوری که شبها نیز با دستبند و پابند می خوابیدم . ( کاری که در مورد قاتلان و جانیان بسیار خطرناک و سابقه دار انجام می دهند ، در حالی که آنها با نوجوانی 16 ساله ، غیر خلافکار و فاقد سابقه کیفری که مجرمیتش نیز محرز نبود سر و کار داشتند ! )
علیرغم سن کم ، در بند عمومی نگهداری می شدم و در بازجویی ها مجبور بودم تحت فشار هر گونه اتهامی را بپذیرم ، حتی در اوایل بازجویی بنا به گفته رئیس دایره قتل آگاهی کرج ، من سه ضربه را اعتراف نمودم و در صحنه سازی که از پیش به من دیکته شده بود و تمرین کرده بودیم بالاجبار اجرا نمودم . در صورتی که بعداً به گواهی پزشکی قانونی ثابت شد مرحوم با یک ضربه فوت نموده است و دو برش دیگر مربوط به پزشک جراح بوده است . ضمن این که عدم رسیدن به موقع و عدم تشخیص صحیح از سوی پزشک بیمارستان ، خود علت بسیار مؤثری بر نتیجه ناخوشایند واقعه بوده است . ( طبق اظهارات پزشک ، وی در وهله نخست فکر کرده که خونریزی مربوط به ناحیه شکم مضروب بوده ، لذا به موقع نتوانست برای معالجه مزدک کاری صورت دهد )
در اولین جلسه دادگاه با پدر م مواجه شدم که سر مرا بوسید و گفت : تو کاری کن پسر من تبرئه شود ، من هم آشنا دارم و کاری می کنم سر یک ماه بیرون بیایی و گفت تو چند روز اینجا باش ، هر چقدر پول خواستند من می پردازم . من که جوابی برای گفتن نداشتم ، وقتی برخورد خوب شاکی را دیدم ، پدرم می گفت : فقط بگو غلط کردم و اشتباه کردم ، تقاضای عفو و بخشش دارم . پدر می گفت از برخورد انسانی آنها مشخص است که رضایت می دهند .
پس از برگزاری سه جلسه دادگاه ، فقط قاضی از من می پرسید : آیا سه ضربه را قبول داری ؟ من که فقط یک جای خون روی بدن مرحوم دیده بودم می گفتم که نه من ضربه ای نزدم و فقط یک جای خونریزی روی بدن مرحوم دیدم . قاضی می پرسید پس یک ضربه را قبول داری ؟ من در جواب گفتم بنده اصلاً ضربه ای نزده ام ، شاید در لحظه ای که او را هل دادند ، بر اثر ازدحام جمعیت ، مرحوم مورد اصابت چاقو قرار گرفته باشد . قاضی محترم بدوی سوال کردند چاقو را چه کسی به تو داد و دست چه کسی بود ؟ من نیز گفتم چاقو را از میلاد در حالی که فنر آن پریده بود ، گرفتم . من اصلاً متوجه نشدم چه کسی و چگونه به مرحوم چاقو زد .
با این که قاضی گفت تو ضربه زده ای ، هیچ یک از شهود ، شهادتی مبنی بر ضربه زدن من ندادند . با این وجود ، قاضی محترم در حکم بدوی اقرار صریح و شهادت شهود را مبنای صدور حکم قرار داده ، در صورتی که نه تنها اقرار صریح اینجانب در پرونده موجود نمی باشد ؟!
حکم پس از صدور به دیوان عالی کشور ارسال شد و در آنجا پس از مدت بسیار کمی ، علم قاضی را با تعبیر به این که «ظاهراً قاضی بدوی علم پیدا نموده است» ، مورد تأیید قرار دادند . حال چگونگی حصول این علم جای بررسی کارشناسانه دارد . در شعبه تشخیص دیوان عالی ، لایحه دفاعیه وکیل مدافع اینجانب ، رد شده و در اعاده دادرسی هم به آن توجهی نشد .
ظرف مدت 5 روز حکم صادر شد و جهت استیذان به حوزه ریاست قوه قضائیه رفته و در آنجا حضرت آیت ا.. شاهرودی دستور دادند : « با توجه به نظریه مشاورین محترم ، پرونده در یکی از هیأتهای حل اختلاف به صلح و سازش ختم شود .»
طی یک سالی که پرونده در شورای حل اختلاف بود ، علیرغم تلاشهای بی شائبه شورای حل اختلاف ، معاونت قضایی و مددکاران زندان رجایی شهر ، متاسفانه ولی دم راضی به بخشش و عفو اینجانب نشد و تا کنون مصرانه سعی در اجرای حکم داشته است .
حتی پدر مرحوم ، سهم دیه مادر که رضایت داده است را نیز تهیه و جهت اجرای حکم پرداخت نموده است .
ضمناً گاهی اوقات وکلای مدافع پرونده ، ناخواسته با عدم علم کافی نسبت به قانون و برخورد انسانی با شکات ، در لوایح خود از جملات و الفاظی بهره برده اند که منجر به خدشه دار شدن احساسات خانواده مرحوم ، علی الخصوص پدر وی گردیده اند . این موضوع نیز در اصرار خانواده شاکی بر قصاص بنده بی تاثیر نبوده است .
با توجه به اقاریر و قرائن موجود ، همچنین مطالب مشروحه مطروحه هم اکنون من پس از 5 سال تحمل کیفر در شرایط سخت زندان که بار منفی روحی ، فکری ، روانی و اجتماعی بسیار زیادی را به همراه داشته است و نیز با توجه به علم و ایمان نسبت به عدالت و حق گستری قوه محترم قضائیه ، بالاخص ریاست محترم آن که دیدار و ملاقات با ایشان بسیار دشوار و مستلزم گذراندن زمان و مراحل دشواری می باشد ، حکم اینجانب جهت استیذان به دفتر آن مقام ارسال شده است .
از آنجا که زمان زیادی تا اجرای حکم باقی نمانده است ، عاجزانه تقاضای رسیدگی مجدد و بیطرفانه پرونده را دارم ، چرا که اگر دقت نظر بیشتری در بررسی پروند لحاظ گردد ، قطعاً بی گناهی اینجانب به اثبات خواهد رسید .
علی ایحال در حال حاضر دو خانواده ( خانواده محترم شاکی و خانواده رنجدیده خودم ) داغدار گردیده اند . شرافت و وجدان هر انسانی حکم می کند که با خانواده مرحوم مغفور همدردی صورت گیرد . من نیز به نوبه خود علیرغم سن کم ، با تمام وجود و احساسم این خانواده را از ابتدای حبس درک نموده و می نمایم ، لحظه ای نبوده و نخواهد بود که من خودم را مبرّی دانسته و لحظه ای به خود و خانواده ام اجازه نداده ام نسبت به خانواده داغدیده ، کوچکترین بی حرمتی و یا بی ادبی صورت گیرد و همیشه این را در نظر داشتم که نفسی از بین رفته و من نیز بی تقصیر نبوده ام .
اما هر وجدان آگاه و بیداری تقصیر و کوتاهی را مساوی با جنایت نمی داند و من حاضرم هر چند که جبران این اتفاق امکان ناپذیر است و اگر تمام هستی و دارایی خود و خانواده ام را نیز جهت جبران یک قطره خود مرحوم نثار کنیم ، باز هم جبران این مافات نمی شود ، اما حاضرم فقط و صرفاً به خاطر دیدن احساس رضایت خاطر در دل و دیده اولیاء دم ، تن به هر حکمی (ولو ناعادلانه) بدهم . اگر با حلق آویز کردن من این احساس رضایت در آنها ایجاد می گردد ، آن مرگ برایم شیرین تر از ادامه حیاتی است که زنده مانده ، ولی بدانم که آنها مرا نبخشیده اند .
در آخر از رنج های 5 ساله خود در پشت میله های سرد آهنین و دیوارهای بی روح زندان این مطلب را یاد گرفتم که اگر زندان نمی آمدم ، هرگز ناله های جانسوز یک بزهکار نادم از عمل خود را نمی دیدم و نمی شنیدم . اگر زندان نمی آمدم ، هرگز حس و حال کسی که ناخواسته در ورطه گرداب روزگاری که هرگز آن را پیش بینی نکرده بود ، به چشم نمی دیدم و اگر زندان نبودم احساس محکوم به اعدامی را که لحظه به لحظه عمرش در انتظار وداع با زندگی است را تجربه نمی کردم .
پنج سالی که هر لحظه اش انتظار بود ، اما نه انتظار باز شدن درب زندان بلکه انتظار اجرای حکم قصاص و چه انتظار تلخ و رنج آوری است.
اما به مرور با گذشت و از بین رفتن نشاط جوانی و شور زندگی در من ، همان انتظار تلخ گویی برایم یک اتفاق مطلوب و شیرین است ، چرا که زندان هلاکت نیست ، بلکه زوال تدریجی است و این زوال ، همه چیز انسان ( جوانی ، خانواده ، عشق و احساس و اعتقاد ) را می گیرد .
آنگاه برای یک محکوم که مدت طولانی در حبس می ماند هیچ چیز روح زندگی نداشته و مرگ حاکم است . این عیب بزرگ وجود زندان در جوامع ماست که در نهایت در انسان شوق به مردن را بیش از شوق به زندگی و آزادی پرورش می دهد .
از خداوند متعال که تنها شاهد و یکتا قاضی ناظر بر تمام لحظات و اعمال ماست ، طلب بخشش دارم . نه صرفاً جهت رهایی از بند ، بلکه برای تمام مراحل زندگی ام از حضرت حق کمک طلبیده و تقاضای عفو می کنم .
همچنین در آخر از کسی که مرگ و حیات مرا ، خداوند به تدبیر خویش به دست وی سپرده است ، طلب بخشش داشته و از آنها ملتمسانه تقاضای عفو دارم . همان طور که ما انتظار بخشندگی خداوند را داریم ، نه عدل او را و اگر می خواهیم خدا با فضل و عفوش با ما حساب و کتاب کند ، او نیز امروز می تواند یکی از بندگان قاصر خدا را ببخشد ، هر چند که به حکم قانون ، قدرت اجرای حکم را دارد .

نوجوانانی در انتظار اعدام

نوجوانانی در انتظار اعدام
نوشته : علی مهین ترابی
تا چشم کار می کند دور تا دور دیوار و حصار است . شاید بتوانی فقط برج های زندان و نوک قله کوه را نظاره کنی ، آن هم اگر دلت اجازه بدهد تا تجدید خاطره ای با طبیعت داشته باشی . تنها چیزی که زندانی با آن مأنوس است همین حصارها و سیم های خاردار است که گویی در قلب انسان فرو می رود .
زمانی که به زندان می آیی همه دلسوز تو هستند و به فکر تو و دنبال راهی برای حل معضل پیش آمده ولی پس از گذشت چند صباحی از تو فقط اسمی به جای می ماند و مشتی احساس دروغین ! دیگر کمتر کسی از تو یاد خواهد کرد . در زندان عشق و علاقه دو واژه بیش نیستند .
من یک زندانی هستم که 21 سال بیشتر از عمرم نمی گذرد . در زندان نمی توانی اختیار تصمیم گیری در مورد خودت را داشته باشی و همین برای زجر روحی زندانی کافی است . در این مبحث از مشکلات مالی و خلأ عاطفی زندانیان بزرگسال ، تأمین معاش خانواده هایشان ، نیاز عاطفی فرزندان شان به حضور توأم پدر و مادر و بالعکس و هزاران مصیبت دیگر که در این مقوله نمی گنجد ، بهتر است صرف نظر کنم .
زندگی در این برهه زمانی بی روح و کسل کننده است . فرد زندانی خسته و ملول از روزهای تکراری ، از یکنواختی روزها و شب ها ، از انتظار و از بلاتکلیفی این که آیا بالاخره روزی آزاد شده و سالم زندگی می کند و یا در عنفوان جوانی اش ، ناکام به دار مجازات آویخته می شود ؟! این اندیشه صبح و شب ذهن نوجوان و جوان را به بازی می گیرد و تا ورطه نابودی می کشاند .
برای محکومان جرایم حقوقی و مدنی ، گذراندن یک ساعت از روز شاید شیرین و زیبا باشد ، چرا که به پایان حبس نزدیک شده و یا با پرداخت دیه و یا جریمه دولتی و اتمام دوران محکومیتش ، به آغوش گرم خانواده باز می گردد ؛ ولی در جرایم جنایی ، به دلیل شدت مجازاتی که قانونگذار برای مرتکبین این دسته از جرایم ، چه با قصد و چه ناخواسته ، گذراندن هر ثانیه در زندان ، نمک پاشیدن بر زخم بی مرهم محکوم به اعدام است . از آنجا که وی با گذشت هر دم به لحظه مرگ خود نزدیک تر شده ، زجری مضاعف را متحمل می شود ؛ به دلیل این که سایه سنگین طناب دار بیش از قبل به گردن او نزدیک خواهد شد .
تنها صاحب حقیقی هستی است که می تواند سرنوشت انسان را رقم بزند ، فقط اوست که از فردا باخبر است و بس .
در اتفاقات و حوادث که ناخواسته قتلی رخ می دهد ، نمی توان گفت قطعاً نیتی در کار بوده و از قبل طراحی شده است . یادمان باشد که هر خطایی را نمی توان جنایت قلمداد کرد و با هر خطاکاری نمی توان به سان افراد شرور و سابقه دار برخورد کرد .
گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که چرا این اتفاق برای ما رقم خورد ؟ آن هم در این سن و سال ؟ چرا ننگ عمدی بودن یک قتل در پرونده اعمال ما حک شد ؟ مگر چه گناهی به درگاه خداوند کرده بودیم که دچار چنین مصیبت بزرگی شدیم ؟ ناخواسته مرتکب عملی شدیم که معارض با قانون بود و ما از نتیجه و عقوبت این عمل بی اطلاع بودیم !
خیلی از آدم ها دور از گود نشستند و غافل از درک احساس و هیجانات کودکانه نوجوان بزهکار ، نظریات و احکامی صادر می کنند .
این سن و سال شامل شرایط سخت و طاقت فرسایی است . طی این سالیان ، نوجوان در پی هویت گم شده خویش بوده و نیاز به حضور در اجتماع و بهره گیری کافی از روابط سالم اجتماعی ، توجه عاطفی ، فراگیری علوم مختلف و ... را دارد .
حال با محصور ساختن جسم و روح نوجوان ، نیازهای عاطفی و معنوی فرد خدشه دار شده و نمی توان انتظار داشت ، نوجوان معارض قانون پس از پایان محکومیت از نظر اجتماعی کاملاً بهنجار باشد .
گاهی اوقات شکل گیری شخصیت نوجوان در شرایطی که هنوز به بلوغ فکری و رشد عقلی نرسیده است ، بر اثر نابسامانی های اجتماعی و وجود برخی سخت گیری های افراطی ، خدشه دار می گردد . مضافاً این که معضلاتی از قبیل طلاق والدین ، اعتیاد ، بیکاری و فقر و بسیاری از مشکلات دیگر در اتکاب نوجوان به فعل مجرمانه نقش بسزایی دارد .
بعضاً در اماکن مختلف شاهد درگیری های لفظی و یا فیزیکی بوده ایم که منجر به نزاع های فردی و یا گروهی چند جوان و نوجوان شده است و نهایتاً سهواً موجب ایراد جرح می گردد . باید در نظر داشت ممکن است این اتفاق برای خود ما و یا فرزندان ما نیز بیافتد . البته بحث اراذل و اوباشی که دائماً موجب سلب آسایش و امنیت جامعه می شوند ، موضوع جدایی از این مبحث می باشد .
مطالبی که گفته شد برای درک بهتر شرایط سنی نوجوانان بزهکار بود که پس از ارتکاب بزه ، به کانون های اصلاح و تربیت و یا بندهای مخصوص نوجوانان در زندان ها منتقل می شوند . سؤال ما این است که آیا به زندان فرستادن برای هر خطایی ، نوعی مجازات بازدارنده است یا محلی برای یادگیری بهتر و بیشتر جرایم دیگر ؟!
در میان نوجوانان زندانی شاهد زندانیانی هستیم که متأسفانه بر اثر حادثه ، اتفاق و یا بسترسازی نامناسب شرایط حاکم بر جامعه طی نزاع های مختلف اعم از انفرادی و گروهی ، مرتکب قتل هایی شده اند که نه تنها زندگی خود و مقتول که گاه مقصر اصلی حادثه بوده ، بلکه زندگی دو خانواده را به اشتباه و سهواً دچار مشکلات عدیده ای می سازند .
زندان برای مقطع زمانی کوتاه ، از زمان وقوع جرم تا زمان ندامت و اصلاح فرد ناخواسته مجرم مناسب است و پس از آن ممکن است از درون موجب تخریب شخصیت و سلامت روحی و روانی فرد گردد .
انتظار مجازات اعدام برای نوجوانان خود مجازاتی است مضاعف و طاقت فرسا . این که شب و روز را با نگرانی نسبت به این که چه زمانی او را به پای چوبه دار می برند نه لذت بخش است و نه افتخار ، بلکه زجری است غیر قابل توصیف .
اگر این را بدانید که فقط چند روز برای زندگی کردن فرصت دارید چه حسی به شما دست خواهد داد ؟ نوجوان زندانی به جای این که در جامعه همراه هم سن و سالان خود به فعالیت های فرهنگی و آموزشی اعم از سینما ، تئاتر ، موسیقی و دانشگاه بپردازد ، هم اکنون پشت میله ها و دیوارهای سرد و بی روح زندان چشم به دستانی دارد که به یاری او بیاید و برای همدردی با وی هم که شده ، حتی چند دقیقه پای درددل های او بنشیند تا شاید از بار تألمات روحی و روانی شکل گرفته در سالیان متمادی زندان بکاهد .
از نظر منطقی و انسانی این وظیفه ماست که مجازات اطفال معارض با قانون را با مجازات افراد شرور سابقه دارد در کفه یک ترازو نسنجیم و از هیچ گونه معاضدت قضایی در خصوص تدوین قانونی جامع در این راستا دریغ نکنیم .
این نوشته ها به قلم کسی است که خود این شرایط را لمس کرد و ناخواسته در بطن این حوادث قرار گرفت ، امید است به این مقوله با دید بهتر و بازتری بنگریم .

خلاء عاطفی نوجوانان و جوانان در بند

خلاء عاطفی نوجوانان و جوانان در بند
نوشته : علی مهین ترابی

اگر بخواهیم واژگان روان شناسی و جامعه شناسی را بررسی کنیم ، شاید هیچ واژه ای به اندازه محبت و دوستی یا روابط عاطفی و اجتماعی نظر ما را جلب نکند . هیچ تردیدی نیست که اساس و بنیان ثبات شخصیت و انسجام روحی و فکری هر انسانی ، بعد عاطفی اوست .
ثابت شده است که انسان ها دارای سه بعد عقلی - شناختی ، عاطفی - احساسی و جسمانی - حرکتی می باشند . و اگر همگی هماهنگ در ارتباط با هم باشند ، ثبات شخصیتی ، آرامش روانی و سلامت روحی فرد را به دنبال خواهند داشت .
آنچه که غیر قابل انکار است ، حبس ، منجر به عقب افتادن فرد از شرایط اجتماعی می شود . در گوشه ای طی سالیان سال تحت عنوان زندان ، اولین عواقبش انزوا طلبی و کمبود روابط سالم اجتماعی و عقب ماندگی اقتصادی جهت ادامه زندگی خانوادگی می باشد .
نوجوانان و جوانان اولین قربانیان شرایط نابسامان محیط زندان هستند . این افراد هرگز یاد نمی گیرند که چگونه می توانند درست فکر کنند ؛ چگونه روابط عاطفی برقرار کنند ؛ چگونه در چنین محیطی می توانند شخصیت درست و همراه با عزت نفس بوجود آورند .
یکی از دلایلی که در محیط زندان نوجوانان دچار بحران می شوند ، نارسایی یا ناکافی بودن شرایطی برای رشد یکی از ابعاد آنهاست . لذا باید راه حلی اندیشید برای ایجاد تعادل در سه سطح فکری ، عاطفی و جسمانی این عده ، تا دچار جامعه زندانی روانی نشویم که اگر در این امر توفیق پیدا کنیم ، نقش بسزایی در کاهش تکرار جرم و جنایت در جامعه خواهیم داشت .
آنها در محیط جرم و جنایت با افرادی برخورد می کنند که با انواع و اقسام فرهنگ های خانوادگی و تربیت هایی که عمدتاً نشأت گرفته از محیط ناسالم خانوادگی و اجتماعی می باشد . آنها جرم را به خوبی در محیط زندان یاد می گیرند و با جنایات بزرگتری که هرگز در اندیشه آنها نبوده ، آشنا می شوند .
از یک طرف نوجوان دارای غرایض طبیعی فیزیولوژی است ، از طرف دیگر نیاز به روابط اجتماعی سالم دارد و از طرف دیگر احساساتی که از فطرت پاک و قلب پاکش سرچشمه گرفته و دنبال مأمن و پناهگاهی برای ابراز احساس و یا محبت و یا حتی ابراز عشقش می گردد .
جوان است و صاحب اندیشه های نو ! احساسات پاک و نیاز به ابراز وجود و توجه ! می خواهد کانون توجه باشد . آیا تأثیر افرادی که خود به نوعی مرتکب جرمی و جنایتی شده اند ، خلأ عاطفی این جوان را پر می کنند ؟
در این مقطع جوان به دنبال درست یا غلط بودن کارش نیست ، تنها احساس بر عقلش حاکمیت دارد ، عاقلانه نمی اندیشد ، بنابراین برایش مهم نیست یک انسان فرهیخته و با شرافت او را مورد تحسین قرار می دهد یا یک جنایتکار .
او می بیند این نیازش که نیاز به ابراز وجود و ابراز علاقه است را دارد ، ارضاء می کند . غافل است از این که دیری نمی پاید که این ارضاء منجر به انزجار می شود و باز هم خلأ و بدون تکیه و تنها و رها شده و شکست خورده ای که سراسیمه خود را در دامان دیگری می اندازد و گر نه ، خود را در کام چیزی مثل ، مواد ، قرص ، دعوا ، خودزنی و ... فرو می برد تا شاید آرامش از دست رفته اش که از تنها دیدن خودش است را بدست آورد .
شاید بتوان گفت بزرگترین کاری که این جوانان برای رفع این نیازشان باید بکنند ، انتخاب صحیح است . انسان موجودی است دارای حق انتخاب .
ارزش آدم ها به این است که با انتخاب آزادانه می توانند دوست و دشمن خود را پیدا کنند . جوان زندانی که نمی تواند با جامعه ، خانواده و دوستان رابطه بر قرار کند و تنها محکوم است که با عده ای زندانی ارتباط داشته باشد ، می تواند در پیدا کردن رفیقش که شاید حتی بیرون نمی توانست آن را پیدا کند ، کوشا باشد .
دوست خوب خیرخواه اوست . کسی که در سلامت فکر ، جسم و روح بسر می برد . برای حفظ سلامت جسمی اش ورزش می کند ، برای سلامت عقلی اش مطالعه می کند و برای سلامت روح و روانش نیایش و عبادت می کند . این فرد متعادل و قابل احترام و قابل درست شدن می باشد . لذا پیوند عاطفی سالم و ایجاد محبت که باعث پر کردن خلأ عاطفی جوانان است لازم می شود.
اگر هم نشینان ما درست باشند و آنها نسبت به ما و ما نسبت به آنها محبت و عشق داشته باشیم ، دیگر نیازی به مدرسه و تعلیم و تربیت نیست . چرا که ما از کسی که دوستش داریم به بهترین نحو پند یاد می گیریم ، به طوری که ما را رشد داده ، حتی بیش از آنچه که در مدارس یاد می گیریم .
جوان می تواند یک ملاک خوب داشته باشد و این که هر گاه نزد کسی است ، چقدر این همنشینی توانسته او را به فکر وادارد ( پرورش عقل ) ، به توجه به خدا و ماورا وادارد ( پرورش روحی ) و چقدر این همنشینی توانسته او را ترغیب به تشویق ورزش نماید ( پرورش جسمانی ) .