Monday, November 26, 2007

زندگی من

بسمه تعالی

اینجانب علی مهین ترابی فرزند محمد رضا متولد سال 1365 . پدرم کارمند داروخانه و مادرم خانه دار است و در خانواده ای معقتقد به دین و شریعت اسلامی متولد شدم . دوران تحصیل را تا سال دوم هنرستان بدون هیچ گونه مشکل درسی گذراندنم ، طی 16 سال پیش از این حوادث تقریباً دوستان زیادی نداشتم به غیر از آقای م و چند تن دیگر که آقای منه تنها هم جرم بنده بلکه از نزدیک ترین دوستان من نیز بود . تنها سرگرمی من ورزش هندبال ، درس خواندن و تعمیر کامپیوتر بود .
سال دوم هنرستان ، پس از انتخاب رشته تحصیلی کامپیوتر که علاقه وافری به آن داشتم علیرغم مشکلات مالی در مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کرده و توانستم رتبه اول کامپیوتر را در آن مدرسه کسب نمایم ، به طوری که جهت شرکت در المپیاد کامپیوتر نیز معرفی گردیدم .
متاسفانه در تاریخ 14/11/81 طی نزاع دسته جمعی در مدرسه ، درگیری بین ما و چند تن از هم مدرسه ای هایمان صورت گرفت که منجر به فوت یکی از آنان شد . و این نزاع جرقه ای بود برای شعله ور ساختن زندگی چند خانواده و نهایتاً خاکستر شدن من . با اتفاقی که افتاد ضربه روحی ، جسمی ، اقتصادی و خانوادگی شدیدی به خانواده های شاکی و متشاکی وارد شد ، هر چند این درگیری نه از روی عمد بلکه یک حادثه و اتفاق بود .
شرح ماجرا به اختصار :
در تاریخ مذکور با هم مدرسه ای خود که هیچ شناختی نسبت به هم نداشتیم و هیچ خصومتی بین ما نبود ، به دلیل اینکه زنگ اول با هم جرم بنده آقای م درگیر شده بود ، پس از اطلاع از درگیری این دو نفر ، من برای پیشگیری از دعوا به قصد میانجیگری و اینکه مشکل انضباطی برایمان پیش نیاید ، میان آنها رفتم که در همین حین دوستان مرحوم نیز به سمت ما آمدند و به محض شروع درگیری با شنیدن صدای دیگران که می گفتند : مدیر آمد ! از هم جدا شدند .
زنگ مدرسه به صدا در آمد و دانش آموزان در صف به سمت کلاسهای خود می رفتند که مزدک نیز در صف کلاس خود می رفت که به من گفت : زنگ آخر بایست کارت دارم . حدس زدم احتمالاً اینگونه تصور کرده که من به پشتیبانی از میلاد بین آنها آمدم . برای شفاف سازی این تصور غلط مرحوم ، به کلاس درس وی رفته و قصد صحبت با وی را داشتم که متاسفانه از شدت عصبانیت به سمت من حمله ور شد ، ولی هم کلاسی هایش او را گرفتند و من بدون حصول نتیجه به کلاس درسم رفتم .
زنگ آخر که مدرسه تعطیل شد ، دم در مدرسه یکدیگر را دیدیم . م به نیت این که دوستان مزدک ورزشکار بودند ، چاقویی به من داد و گفت اگر دیدی به طرفت حمله کردند ، با چاقو آنها را بترسان . اول گفتم بگذار فکر کنند ترسیدیم و به منزل برویم ، ولی با اصرار میلاد چاقو را گرفته و در جیبم گذاشتم .
مرحوم به سمت ما آمد و شروع به فحاشی کرد ، با سر به کله من کوبید ، در یک آن فقط متوجه شدم سیلی ای به صورت او زدم . دور تا دور ما پر از دانش آموزان مدرسه بود ، عده ای جدا می کردند ، عده ای با من درگیر بودند و م نیز با مزدک .
با فشار فیزیکی اطرافیان به عقب هل داده شدم و بر اثر همین هول دادن چند قدم عقب تر رفتم و چاقو را از جیبم خارج کردم تا مهاجمان ببینند و سمت من نیایند . مزدک نیز هنوز با م درگیر بود و میلاد از پشت سر او را مورد ضرب و شتم قرار داده بود که مزدک به سمت من آمد . آن لحظه متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد ، جفت ما بر اثر ضربه وارد شده از پشت توسط میلاد به زمین افتادیم ..
ضمناً در صورتی که فنر چاقو مورد کارشناسی قرار گیرد ، ثابت خواهد شد که از قبل مشکل داشته است . نمونه چاقو با تیغه عاری از خون در پرونده ثبت و ضبط گردیده است .
با حضور ناظم مدرسه در صحنه درگیری ، عده ای متواری شده و عده ای مزدک را که به شدت عصبانی بود ، کنار کشیدند . وی در حال در آوردن کاپشنش بود و تهدید می کرد متوجه شدم پیراهن وی خونی است . فریاد زدم کدام نامردی او را با چاقو زده ؟ بعد جلوی تنها ماشینی را که در نزدیکی مدرسه در حال حرکت بود ، گرفتم تا او را به بیمارستان ببریم ، پیش خودم فکر می کردم حال وی خوب می شود .
متاسفانه با فرهنگ غلطی که در بین شهروندان ما وجود دارد ، همگی هراس این را در دل دارند که اگر فردی را به بیمارستان برسانند تحت بازداشت و بازجویی قرار می گیرند . با توجه به همین مسئله ، صاحب خودرو گفت به من ربطی ندارد ، هر کس زده خودش به بیمارستان برساند . من گفتم شما برسانید ، من اینجا هستم .
مرحوم مدتی روی زمین ماند تا یکی از دبیران مدرسه آمد و او را سوار بر خودرو کرده ، به بیمارستان رساند . خودم به دفتر مدرسه رفتم ، دانش آموزان م را نیز در حین فرار از صحنه جرم گرفته و به دفتر آوردند . م التماس می کرد و می گفت بگو من بودم تا من را ول کنند و بروم . با تو هم کسی کاری ندارد !
با حضور مأموران کلانتری 15 رجایی شهر به کلانتری منتقل شدم ، من که تا به حال به کلانتری و یا آگاهی نرفته بودم ، به کلی ترسیده بودم ؛ ولی بنا به گفته افسر نگهبان کلانتری که می گفت مزدک زنده است ، خدا را شکر می کردم که پس از حصول بهبودی حقیقت را خواهد گفت . پس از دو روز که من هنوز نمی دانستم او فوت نموده ، پدرم به ملاقات من در بازداشتگاه آمد و گفت انتظار هیچ گونه حمایتی از من نداشته باش ، تو با آبروی چنیدن و چند ساله ام بازی کردی . من نیز به او گفتم شما به ملاقات مزدک بروید ، خودش همه چیز را برایتان توضیح می دهد و می گوید که من نزده ام . پس از انتقال به آگاهی و تحت بازجویی های فیزیکی ، به من تفهیم اتهام قتل شد ، در آنجا متوجه شدم که متاسفانه مزدک فوت کرده است .
پدرم که از حادثه با خبر بود ولی به من چیزی نمی گفت ، تا 20 روز به ملاقاتم نیامد و حتی با درخواست دیگران مبنی بر تعیین وکیل نیز مخالفت نمود .
پس از چند روز که م متواری بود ، با وکیل مدافع خویش به آگاهی مراجعه کرد . در آگاهی چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی ، مورد آزار و اذیت فراوان قرار گرفتم ؛ به طوری که شبها نیز با دستبند و پابند می خوابیدم . ( کاری که در مورد قاتلان و جانیان بسیار خطرناک و سابقه دار انجام می دهند ، در حالی که آنها با نوجوانی 16 ساله ، غیر خلافکار و فاقد سابقه کیفری که مجرمیتش نیز محرز نبود سر و کار داشتند ! )
علیرغم سن کم ، در بند عمومی نگهداری می شدم و در بازجویی ها مجبور بودم تحت فشار هر گونه اتهامی را بپذیرم ، حتی در اوایل بازجویی بنا به گفته رئیس دایره قتل آگاهی کرج ، من سه ضربه را اعتراف نمودم و در صحنه سازی که از پیش به من دیکته شده بود و تمرین کرده بودیم بالاجبار اجرا نمودم . در صورتی که بعداً به گواهی پزشکی قانونی ثابت شد مرحوم با یک ضربه فوت نموده است و دو برش دیگر مربوط به پزشک جراح بوده است . ضمن این که عدم رسیدن به موقع و عدم تشخیص صحیح از سوی پزشک بیمارستان ، خود علت بسیار مؤثری بر نتیجه ناخوشایند واقعه بوده است . ( طبق اظهارات پزشک ، وی در وهله نخست فکر کرده که خونریزی مربوط به ناحیه شکم مضروب بوده ، لذا به موقع نتوانست برای معالجه مزدک کاری صورت دهد )
در اولین جلسه دادگاه با پدر م مواجه شدم که سر مرا بوسید و گفت : تو کاری کن پسر من تبرئه شود ، من هم آشنا دارم و کاری می کنم سر یک ماه بیرون بیایی و گفت تو چند روز اینجا باش ، هر چقدر پول خواستند من می پردازم . من که جوابی برای گفتن نداشتم ، وقتی برخورد خوب شاکی را دیدم ، پدرم می گفت : فقط بگو غلط کردم و اشتباه کردم ، تقاضای عفو و بخشش دارم . پدر می گفت از برخورد انسانی آنها مشخص است که رضایت می دهند .
پس از برگزاری سه جلسه دادگاه ، فقط قاضی از من می پرسید : آیا سه ضربه را قبول داری ؟ من که فقط یک جای خون روی بدن مرحوم دیده بودم می گفتم که نه من ضربه ای نزدم و فقط یک جای خونریزی روی بدن مرحوم دیدم . قاضی می پرسید پس یک ضربه را قبول داری ؟ من در جواب گفتم بنده اصلاً ضربه ای نزده ام ، شاید در لحظه ای که او را هل دادند ، بر اثر ازدحام جمعیت ، مرحوم مورد اصابت چاقو قرار گرفته باشد . قاضی محترم بدوی سوال کردند چاقو را چه کسی به تو داد و دست چه کسی بود ؟ من نیز گفتم چاقو را از میلاد در حالی که فنر آن پریده بود ، گرفتم . من اصلاً متوجه نشدم چه کسی و چگونه به مرحوم چاقو زد .
با این که قاضی گفت تو ضربه زده ای ، هیچ یک از شهود ، شهادتی مبنی بر ضربه زدن من ندادند . با این وجود ، قاضی محترم در حکم بدوی اقرار صریح و شهادت شهود را مبنای صدور حکم قرار داده ، در صورتی که نه تنها اقرار صریح اینجانب در پرونده موجود نمی باشد ؟!
حکم پس از صدور به دیوان عالی کشور ارسال شد و در آنجا پس از مدت بسیار کمی ، علم قاضی را با تعبیر به این که «ظاهراً قاضی بدوی علم پیدا نموده است» ، مورد تأیید قرار دادند . حال چگونگی حصول این علم جای بررسی کارشناسانه دارد . در شعبه تشخیص دیوان عالی ، لایحه دفاعیه وکیل مدافع اینجانب ، رد شده و در اعاده دادرسی هم به آن توجهی نشد .
ظرف مدت 5 روز حکم صادر شد و جهت استیذان به حوزه ریاست قوه قضائیه رفته و در آنجا حضرت آیت ا.. شاهرودی دستور دادند : « با توجه به نظریه مشاورین محترم ، پرونده در یکی از هیأتهای حل اختلاف به صلح و سازش ختم شود .»
طی یک سالی که پرونده در شورای حل اختلاف بود ، علیرغم تلاشهای بی شائبه شورای حل اختلاف ، معاونت قضایی و مددکاران زندان رجایی شهر ، متاسفانه ولی دم راضی به بخشش و عفو اینجانب نشد و تا کنون مصرانه سعی در اجرای حکم داشته است .
حتی پدر مرحوم ، سهم دیه مادر که رضایت داده است را نیز تهیه و جهت اجرای حکم پرداخت نموده است .
ضمناً گاهی اوقات وکلای مدافع پرونده ، ناخواسته با عدم علم کافی نسبت به قانون و برخورد انسانی با شکات ، در لوایح خود از جملات و الفاظی بهره برده اند که منجر به خدشه دار شدن احساسات خانواده مرحوم ، علی الخصوص پدر وی گردیده اند . این موضوع نیز در اصرار خانواده شاکی بر قصاص بنده بی تاثیر نبوده است .
با توجه به اقاریر و قرائن موجود ، همچنین مطالب مشروحه مطروحه هم اکنون من پس از 5 سال تحمل کیفر در شرایط سخت زندان که بار منفی روحی ، فکری ، روانی و اجتماعی بسیار زیادی را به همراه داشته است و نیز با توجه به علم و ایمان نسبت به عدالت و حق گستری قوه محترم قضائیه ، بالاخص ریاست محترم آن که دیدار و ملاقات با ایشان بسیار دشوار و مستلزم گذراندن زمان و مراحل دشواری می باشد ، حکم اینجانب جهت استیذان به دفتر آن مقام ارسال شده است .
از آنجا که زمان زیادی تا اجرای حکم باقی نمانده است ، عاجزانه تقاضای رسیدگی مجدد و بیطرفانه پرونده را دارم ، چرا که اگر دقت نظر بیشتری در بررسی پروند لحاظ گردد ، قطعاً بی گناهی اینجانب به اثبات خواهد رسید .
علی ایحال در حال حاضر دو خانواده ( خانواده محترم شاکی و خانواده رنجدیده خودم ) داغدار گردیده اند . شرافت و وجدان هر انسانی حکم می کند که با خانواده مرحوم مغفور همدردی صورت گیرد . من نیز به نوبه خود علیرغم سن کم ، با تمام وجود و احساسم این خانواده را از ابتدای حبس درک نموده و می نمایم ، لحظه ای نبوده و نخواهد بود که من خودم را مبرّی دانسته و لحظه ای به خود و خانواده ام اجازه نداده ام نسبت به خانواده داغدیده ، کوچکترین بی حرمتی و یا بی ادبی صورت گیرد و همیشه این را در نظر داشتم که نفسی از بین رفته و من نیز بی تقصیر نبوده ام .
اما هر وجدان آگاه و بیداری تقصیر و کوتاهی را مساوی با جنایت نمی داند و من حاضرم هر چند که جبران این اتفاق امکان ناپذیر است و اگر تمام هستی و دارایی خود و خانواده ام را نیز جهت جبران یک قطره خود مرحوم نثار کنیم ، باز هم جبران این مافات نمی شود ، اما حاضرم فقط و صرفاً به خاطر دیدن احساس رضایت خاطر در دل و دیده اولیاء دم ، تن به هر حکمی (ولو ناعادلانه) بدهم . اگر با حلق آویز کردن من این احساس رضایت در آنها ایجاد می گردد ، آن مرگ برایم شیرین تر از ادامه حیاتی است که زنده مانده ، ولی بدانم که آنها مرا نبخشیده اند .
در آخر از رنج های 5 ساله خود در پشت میله های سرد آهنین و دیوارهای بی روح زندان این مطلب را یاد گرفتم که اگر زندان نمی آمدم ، هرگز ناله های جانسوز یک بزهکار نادم از عمل خود را نمی دیدم و نمی شنیدم . اگر زندان نمی آمدم ، هرگز حس و حال کسی که ناخواسته در ورطه گرداب روزگاری که هرگز آن را پیش بینی نکرده بود ، به چشم نمی دیدم و اگر زندان نبودم احساس محکوم به اعدامی را که لحظه به لحظه عمرش در انتظار وداع با زندگی است را تجربه نمی کردم .
پنج سالی که هر لحظه اش انتظار بود ، اما نه انتظار باز شدن درب زندان بلکه انتظار اجرای حکم قصاص و چه انتظار تلخ و رنج آوری است.
اما به مرور با گذشت و از بین رفتن نشاط جوانی و شور زندگی در من ، همان انتظار تلخ گویی برایم یک اتفاق مطلوب و شیرین است ، چرا که زندان هلاکت نیست ، بلکه زوال تدریجی است و این زوال ، همه چیز انسان ( جوانی ، خانواده ، عشق و احساس و اعتقاد ) را می گیرد .
آنگاه برای یک محکوم که مدت طولانی در حبس می ماند هیچ چیز روح زندگی نداشته و مرگ حاکم است . این عیب بزرگ وجود زندان در جوامع ماست که در نهایت در انسان شوق به مردن را بیش از شوق به زندگی و آزادی پرورش می دهد .
از خداوند متعال که تنها شاهد و یکتا قاضی ناظر بر تمام لحظات و اعمال ماست ، طلب بخشش دارم . نه صرفاً جهت رهایی از بند ، بلکه برای تمام مراحل زندگی ام از حضرت حق کمک طلبیده و تقاضای عفو می کنم .
همچنین در آخر از کسی که مرگ و حیات مرا ، خداوند به تدبیر خویش به دست وی سپرده است ، طلب بخشش داشته و از آنها ملتمسانه تقاضای عفو دارم . همان طور که ما انتظار بخشندگی خداوند را داریم ، نه عدل او را و اگر می خواهیم خدا با فضل و عفوش با ما حساب و کتاب کند ، او نیز امروز می تواند یکی از بندگان قاصر خدا را ببخشد ، هر چند که به حکم قانون ، قدرت اجرای حکم را دارد .

3 comments:

Azarin S. said...

Dear Ali Mahin Torabi,

My name is Azarin and I am a friend of your aunt. I live in LA and since October I have been trying to help you.

I just found out about your blog. Your words are heartbreaking and I wish I had read it before. I hope you wouldn't mind if I post your letters from prison in my blog on Iranian.com, so others could read it and could learn more about you, so they might finally discover the empathy they have refused to give you.

It is so unfair.

I cannot pretend to really know how you feel, or I am unable to justify this injustice. Unfortunately, I cannot even give you any false hope of heaven or to tell you about the possibility of the life after death. I wish I could. Your life on earth has already been hell and you don't deserve to be treated with so much cruelty.

But you should know about the high number of people who do care about you, who worry about you and if you fail, they are going to take it as their personal failure. I am not even talking about your parents. Not even Nikoo my friend (Because in their case, they are already losing parts of their flesh and bones, slowly, like an infection, like losing a leg or going blind, like becoming paralyzed, and they are going to remember and to relive –every morning they wake up and every night they fall asleep-- the hell you lived in, for the rest of their life. That noose on your neck is going to make them fall forever. They are going to die every night to wake up the next day to die again.) No. not them. I am sure you already know everything about their love.

But I am talking about the ones who have never known you, the ones who don’t even speak your language, the ones who through their work in the humanitarian organizations, still childishly believe in a universal justice and struggle hard for the dispersion of their own definition of kindness. These strangers -- you don’t even know their names – who don’t stop their fight for the innocents and for the weakest and stand up again every time they fall down. They are the ones who define the true meaning of our humanity to the rest of us.

Dear Ali, Don’ give up. They are fighting for you and their struggle is a fight not only for you and for anyone else like you, but it is also a fight for their own sake and sanity.

So please, don’t stop to dream and don’t stop to hope. Those walls surrounding you would never be able to confine dreams. They would never be able to stab humanity and compassion. They would never be able to hang hopes.

Your friend,

Azarin

www.stopchildexecutions.com said...

نوجوانان را اعدام نکنید

به: دبیر کل سازمان ملل متحد آقای بان کی مون، رهبر جمهوری اسلامی ایران آیت الله سید علی خامنه ای و ریاست قوه قضاییه جمهوری اسلامی ایران آیت الله محمود هاشمی شاهرودی

ما امضا کنندگان ذیر به شدت نگران اعمال اعدامهای مداوم نوجوانان ایرانی که درهنگام ارتکاب جرائم اتهامی زیر ١٨ سال سن داشته اند میباشیم.

ماده ی ٥. ٦ کنوانسیون بین المللی حقوق شهروندی و سیاسی (ICCPR) اعلام میدارد " مجازات مرگ نباید برای جرائمی که توسط افراد زیر ١٨ سال بانجام رسیده است صادرگردد". ماده ی ٣٧ (الف) کنوانسیون حقوق کودک (CRC) اعلام میدارد " نه اعدام و نه مجازات حبس ابد بدون امکان آزاد شدن، نباید برای جرائمی که کودک توسط افراد زیر ١٨ سال بانجام رسیده است صادر گردد" . دولت ایران به عنوان امضا کننده این کنوانسیونها، نسبت به رعایت این دو ماده التزام بین المللی دارد


با این حال سازمان عفو بین الملل از سال ١٩٩٠ تا کنون ٢١ مورد اعدام مجرمین نوجوان در ایران را به ثبت رسانده است. در خیلی موارد این نوجوانان تا سن ١٨ سالگی زندانی بوده و سپس اعدام شده اند.


در ژانویه سال ٢٠٠٥ کمیته حقوق کودکان سازمان ملل متحد که بر رعایت کنوانسیون حقوق کودک از سوی کشورها نظارت دارد، ایران را فرا خواند تا فورا کلیه ی اعدامهای مجرمین کودک را متوقف کرده و مجازات مرگ را در چنین مواردی کنار بگذارد. در تابستان سال ٢٠٠٦ گزارش رسید که مجلس ایران لایحه ای را از تصویب گذرانده که به تشکیل دادگاه های خاص برای کودکان و نوجوانان میانجامد. هر چند این لایحه هنوز از سوی شورای نگهبان تایید نشده است، شورایی که بر قانونگذاری ایران نظارت میکند تا از مطابقت آن با اصول اسلامی اطمینان حاصل نماید. گزارشات در طی ٤ سال گذشته نشان میدهد که مقامات ایرانی تصویب قانون منع مجازات مرگ را برای کودکان مجرم، مورد نظر قرار داده اند، هرچند که اظهارات اخیر یکی از سخنگویان قوه قضاییه نشان میدهد قانون پیشنهادی، مجازات مرگ را تنها در مورد جرائمی خاص ممنوع میکند و نه تمامی جرائمی که کودکان مرتکب میشوند.

با وجود تمامی این تلاشها در طی ٢ سال گذشته تعداد مجرمین کودک که در ایران اعدام میشوند، افزایش یافته است. به گزارش سازمان عفو بین الملل تا ژانویه سال ٢٠٠٧ حداقل ٢٣ کودک مجرم در نوبت اعدام قرار دارند. اسامی و سن این افراد که درهنگام ارتکاب جرائم اتهامی از این قرار است:

١. دلارا دارابی ١٧ ساله
٢. بنیامین رسولی ١٧ ساله
٣. حسین ترنجی ١٧ ساله
٤. حسین حقی ١٧ ساله
٥. مرتضی فیضی ١٦ ساله
٦. سعید جازی ١٧ ساله
٧. علی مهین ترابی ١٦ ساله
٨. میلاد بختیاری ١٦ ساله
٩. فرشاد سعیدی ١٧ ساله
١٠. حسین قره باغلو ١٦ ساله
١١. شهرام پورمنصوری ١٧ ساله
١٢. هدایت نیرومند ١٥ ساله
١٣. محمد موسوی
١٤. مصطفی ١٦ ساله
١٥. محمود ١٧ ساله
١٦. حمید ١٧ ساله
١٧. سجاد ١٧ ساله
١٨. فرزاد ١٥ ساله
١٩. اصغر ١٦ ساله
٢٠. ایمان ١٧ ساله
٢١. نعمت ١٥ ساله
٢٢. حمزه س ١٧ ساله
٢٣. صابر

ما امضا کنندگان زیر از مقامات ایران میخواهیم که:

- فورا اعدام کلیه مجرمین کودک را متوقف کرده و از اعمال بیشترچنین مجازاتهایی نسبت به کودکان جلوگیری کنند.
- مطابق با التزامات ایران بعنوان کشورامضا کننده کنوانسیون بین المللی حقوق شهروندی و سیاسی و کنوانسیون حقوق کودک فورا نسبت به لغو همیشگی مجازات مرگ برای کلیه ی مجرمین کودک اقدام نمایند.
- فهرستی از کلیه ی افرادی که درهنگام ارتکاب جرائم اتهامی، زیر ١٨ سال سن داشته و به مجازات مرگ محکوم شده اند را اعلان نمایند.

ما امضا کنندگان زیر از سازمان ملل متحد، کمیساریای حقوق بشر این سازمان و کمیته حقوق کودک سازمان ملل متحده مصرانه درخواست میکنیم که:

- خواستار آن شوند که دولت ایران فورا نسبت به رعایت التزامات بین المللی خود که در کنوانسیون بین المللی حقوق شهروندی و سیاسی و کنوانسیون حقوق کودک بدان تصریح شده اقدام نماید.

امضا کنندگان


محل امضا:
www.petitiononline.com/sce/petition-sign.html


نام _________________

ایمیل________________

کشور_______________

مقام ________________

www.stopchildexecutions.com said...

My name is Ali Mahin-Torabi, born in 1986. Until 2nd year of my technical high school, I passed all my courses without any problems. During the past 16 years I didn't have too many friends and my primary pass-times were handball, studying and computer repairs. I very much liked the computer courses and after finishing junior high, despite financial difficulties I registered in a non-profit private technical high school where I gained the first place honor status in the computer field. I was even chosen to represent my school for the Computer Olympiad.

Unfortunately in March of 2003 a high schoolyard fight resulted in the death of one of my schoolmates, named Mazdak.



Until the day of incident we did not know each other nor were any animosities between us. Everything started that morning when Mazdak got into fight with my only friend Milad. When I heard the quarrel, I tried to mediate to prevent us from getting in to trouble with school, but few of Mazdak's friends approached us and as soon as they heard of school principal's arrival , we all left. After the school ended, we saw them waiting outside the school. Milad gave me a knife and said in case they attacked you, show them the knife to scare them because Mazdak's friends were tough and athletic. At first, I said let them think we are frightened and go home but with Milad's insistence I took the knife and put it in my pocket. Mazdak approached us and started swearing and hit me in the head hard with his own head. I slapped him in the face. We were surrounded by school students, some were trying to separate us and some were fighting with me. Milad was also fighting with Mazdak. Because of pressure from the crowd, I was pushed back and I took out the knife to scare the bullies from approaching me again. Mazdak and Milad’s fight was still going on and Mazdak, who was injured in the back by Milad, approached me . At the moment I didn’t realize what happened to both of us, but we both fell on the ground due to by the force of Milad’s punches from the back.

By the way if the spring system of the knife that I had in hand get examined , it will be verified that it had pre-existing conditions (the knife does not open) and also the forensic did not find any trace of blood on the knife, which is recorded in the file.

The fight stopped when the vice principal of the school showed up, and few pulled Mazdak aside who still seemed angry and was threatening us. While he was taking off his jacket I noticed his shirt is filled with blood and I shouted :” Who is the coward who stabbed him?” . I stopped the first car that was driving by to take him to hospital. I was thinking to myself that he will recover .

By now Mazdak was on the ground and no one was willing to take him to hospital. Finally one of the teachers took him to the hospital with his car and I went to the principal’s office. After the arrival of the Rajai Shahr police/15th section, I was sent me to the police station. This was the first time I was taken to police and I was very scared. The police officer told me that Mazdak is alive and I was thanking God for that and I was sure that after getting well he would tell the truth. After two days in jail , my father visited me and said that I shouldn’t expect any help from him, because I had disgraced him and his honor. I asked him to go the hospital to talk with Mazdak, so he could explain that I did not stab him. It was only after I was transferred to the interrogations department and being charged with murder that I learned that unfortunately Mazdak had died. My father didn’t come to my visit for 20 days and he didn’t even agree to hire a a lawyer for me. Milad who was a run-away for days, later reported himself to the the Police accompanied by his lawyer.


I was later tried and condemned to death and 10 years in prison. Milad was sentenced to 3 years in prison. My verdict was later approved by the superior court and sent to for final approval of head of judiciary, Ayatollah Shahrudi. He ordered: " Considering the opinion of the consultants , the file should be sent to one of the conciliatory committees for peaceful mediation and conclusions".
However during the past year, amid the substantial efforts of the conciliatory committee, assistance chief of judiciary and the social workers of Rajai Shahr prison, Mazdak’s father has not accepted to pardon and has insisted on my execution. He has even paid the 1/2 of the assigned retribution money to Mazdak's mother who has already
forgiven me and insisted on execution of the verdict. .

There is not much time left. I am begging the authorities to fairly review my case, because if more attention is given to the details, I am confident my innocence can be proven.
Ali Mahin-Torabi
Rajai-shahr prison
Tehran- Iran

http://scenews.blog.com/2360274/